مجله مهر با هنرمند افغانستانی گفتگو می كند؛ خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن! به گزارش کادو دونی، سیدمحمدتقی حسینی هنرمند مهاجر افغانستانی به چندین هنر آراسته است، اما بدون مدرک اقامتی، فرصت استفاده از هیچکدام شان را ندارد؛ گویی دست هایش را بسته باشند... خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ الاسلامی: حکایت مهاجرین افغانستانی، حکایت غریبی است. از زمانیکه امام خمینی (ره) جمله های «اسلام مرز ندارد» یا «ما مسلمانیم، آنها هم مسلمانند، ما باید از آنها پذیرایی نماییم، خدمت نماییم به آن ها» را در رابطه با مهاجرین افغانستانی گفتند، سالیان زیادی می گذرد. رهبر انقلاب هم به تأسی از امام بارها از مشکلات مردم افغانستان و خدمت به مهاجران افغانستانی صحبت کرده اند که این جملات در جمع علما و طلاب غیرایرانی تنها یکی از آنهاست: «طلاب و فضلای غیر ایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتّی میهمان هم نیستید، شما صاحب خانه اید. شما فرزندان عزیز من هستید». مجله مهر پای صحبت یکی از هنرمندان افغانستانی نشسته است؛ «سیدمحمدتقی حسینی» خطاط، آشپز و فعال فرهنگی مهاجر که اصالت افغانستانی دارد اما متولد مشهد و بزرگ شده ایران است. نه تنها خودش متولد ایران است، بلکه همسر و فرزندش هم در ایران به دنیا آمده اند. با این وجود بعد از قریب به چهار دهه زندگی در ایران، هنوز مدرک اقامتی ندارد و با ترس «دستگیر شدن» و «دیپورت شدن» روزگار می گذراند. او علیرغم داشتن هنرهای مختلف، امکان تأسیس رستوران، کارگاه یا مغازه ای را ندارد. گویا کسانی هستند که عامدانه یا غیرعامدانه می خواهند مهاجرین افغانستانی در ایران هیچ شغلی جز «کارگری، کار ساختمانی، کشاورزی و نظافت چی» نداشته باشند؛ یعنی همان مشاغلی که در دولت اصلاحات برای آنها مجاز اعلام شده بود و بعدها هم با تغییراتی ادامه یافت! با همه این احوالات، میهمان خانه اش در شهرری شدم تا هم طعم غذای افغانستانی و دست پخت او را بچشم، هم از نزدیک با کارگاه خطاطی و نجاری اش آشنا شوم و به همین بهانه پای حرف ها و دغدغه ها و مشکلاتش بنشینم. یک خانواده هشت نفره؛ پراکنده در گوشه و کنار دنیا من متولد گلشهر مشهدم. اصالتاً اهل ولایت بلخ در مزار شریف هستیم. شش برادریم که من فرزند بزرگ تر هستم. یک برادرم با خانواده اش آلمان هستند، چهار برادر دیگر با مادرم ساکن آمریکا هستند و فقط من هنوز در ایران زندگی می کنم. حدود ۲۵ سال است که از پدرم بی خبر هستیم. ۱۷ مرداد سال ۷۷، یعنی دقیقا همان روزی که مزار شریف سقوط کرد و حادثه مزار شریف در سفارت ایران به وجود آمد، پدر من مفقود شد و تا امروز کماکان مفقودالأثر است. پس از گذشت این همه سال هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداریم و حالا هرکدام یک گوشه دنیا پراکنده شده ایم. هنوز هم برای دریافت مدارک اقامتی تلاش می کنم، اما برادرانم سال هاست که در آلمان و آمریکا اقامت گرفته اند و مشغول زندگی و کار هستند. جالب این که برعکس من آنها در آمریکا بسیار فعال می باشند و در حسینیه ها و مراکز اسلامی حضور جدی دارند. در محرم و صفر هیأت برگزار می کنند، شبهای قدر مراسم دارند و در دسته های سوگواری آب و غذای نذری توزیع می کنند. آنقدر که آنها در آمریکا فعالیت دینی و مذهبی دارند، من در ایران ندارم. نه این که دوست نداشته باشم؛ امکانش را ندارم. مشکلات در ارتباط با کار، رفت و آمد، اقامت و پیگیری دریافت مدرک برای خودم و همسرم و فرزندم «ایلیا» آنقدر زیاد است که دیگر وقتی برای فعالیتهای دیگر نمی ماند. ایران خانه و وطن دوم است بعد از پیروزی انقلاب و صحبت های امام خمینی در رابطه با مردم افغانستان، پدرم تصمیم گرفت به همراه خانواده به ایران مهاجرت کند. حکومت کمونیستی بر سر کار بود و شیعیان با مشکلات زیادی مواجه بودند. واقعاً نمی شد در افغانستان زندگی کرد. از طرفی پدرم علاقه زیادی به حضرت امام داشت. ما در افغانستان تکیه خانه ای داشتیم که هنوز هم پابرجا می باشد. غیر ممکن است کسی اهل بلخ باشد و تکیه خانه ما را نشناسد. پدرم در این تکیه خانه طوری مراسم سوگواری را برگزار می کرد که از نظر زمانی و محتوایی شبیه به مراسم های داخل ایران باشد. پس از اینکه افغانستان درگیر جنگ و هرج و مرج شد، نخستین انتخاب پدرم مهاجرت به ایران بود. اول به مشهد رفتیم و تا سال ۷۰ در مشهد زندگی کردیم. سال ۷۰ با این امیدواری که تحولات افغانستان به سمت مثبتی حرکت می کند به افغانستان برگشتیم، اما این امیدواری چندان طول نکشید. کشور باردیگر گرفتار مشکلات فراوان شد و سال ۱۳۸۳ تصمیم گرفتیم مجدداً به ایران برگردیم. باردیگر برای مدت کوتاهی به مشهد رفتیم، اما در نهایت به تهران آمدیم. از همان سال تا امروز تهران به بخش مهمی از زندگی و کار و عشق و علاقه من تبدیل گشته است و هنوز که هنوز است نمی توانم از آن دل بکنم. من به تهران خو گرفتم، چنان که خودم احساس مهاجر بودن نمی کنم. البته برگشت به ایران و زندگی در آن برای ما که متولد ایران هستیم، مهاجرت محسوب نمی گردد. من ایران را وطن دوم خودم می دانم و تا روزی که بتوانم در آن زندگی می کنم. ایلیا خودش را ایرانی می داند و ایران او را به رسمیت نمی شناسد ما در ایران احساس غریبگی نداریم. علیرغم مشکلاتی که بعنوان مهاجر با آن روبرو می باشیم، به لحاظ فرهنگی و هویتی اینجا حس مهاجر بودن و غریبگی نمی نماییم. دلیلش هم اینست که ما فرهنگ مشترک، دین مشترک، زبان مشترک و حتی غذای مشترک داریم. فرهنگ غذایی مردم ایران و افغانستان نزدیکی زیادی دارند. حتی از نظر لباس و پوشش هم شباهت های زیادی داریم. البته در هر کشوری که مهاجر باشید شرایط سختی دارید، ولی ما دیگر پس از سه چهار دهه زندگی در ایران خودمان را ایرانی می دانیم. بعضی وقت ها که در خانه در رابطه با افغانستان صحبت می نماییم، پسرم که حالا چهار سال دارد می گوید: «این افغانستانی ها کی هستند؟ ما که ایرانی هستیم.» چند وقت پیش برای ایلیا یک لباس پلیس گرفتم؛ از وقتی لباس را پوشیده مدام به من می گوید پرچم ایران هم باید روی لباس باشد! خب این بچه ها خودشان را ایرانی می دانند. از خانواده سه نفره ما همه متولد ایران هستیم، با این وجود هنوز اقامت نداریم و با مشکلات زیادی روبرو می باشیم. گاهی به همسرم می گویم این بچه هم اکنون کوچک است ولی یکی دو سال دیگر که بخواهد به مهد کودک یا مدرسه برود، باید چه کار کنیم؟ بچه هرچقدر بزرگ تر می شود مشکلاتش هم بیشتر می شود و هم اکنون بیشترین چیزی که ذهنم را مشغول کرده، آینده ایلیا است که هم خودش را ایرانی می داند، هم ایران او را به رسمیت نمی شناسد. حال زبان فارسی در افغانستان خوب نیست در افغانستان وقتی کسی خط ش خوب است می گویند فلانی «خطِ میرزایی» دارد. پدر من هم خط بسیار خوبی داشت. من هم از نوجوانی به خطاطی علاقه داشتم. خطاطی از آن هنرهایی است که آدم را به فکر وامی دارد. چند دهه است که زبان فارسی در افغانستان مورد حمله است و امروز از هر نظر، در شرایط سختی به حیات خودش ادامه می دهد، حال خوبی ندارد. محدودیت هایی که برای زبان فارسی گذاشته شده به ما انگیزه بیشتری می دهد که در ارتباط با هرچیزی که در ارتباط با زبان فارسی و ادبیات و خطاطی است، بیشتر تلاش نماییم. به همین علل بود با خطاطی ارتباط خاصی برقرار کردم. حالا سال هاست که خطاطی می کنم و با هنرمندان ایرانی و افغانستانی ارتباط دارم. نستعلیق را در محضر استاد محمدمهدی میرزایی که اصالتاً از شهر غزنی و هم اکنون ساکن ایران هستند یاد گرفتم. خط معلی را هم پیش دکتر نجفی و خانم فاطمه پاک دامن از دوستان ایرانی مان آموزش دیدم. اوایل فقط نستعلیق کار می کردم ولی بعد کرشمه ها و نازهای خط معلی من را جذب خودش کرد. همان گونه که می دانید خط معلی یک خط کاملا ایرانی است و توسط یکی از خوشنویسان ایرانی اختراع و ثبت شده است. حالا سال ها است که من در کرشمه های این خط غرق شده ام و شب و روزم را برای آن می گذرانم. از حومه تهران خارج شوم، دستگیر و دیپورتم می کنند چند وقت پیش مادرم به ایران آمد و می خواست برای زیارت به مشهد برود. ما هم قصد داشتیم مادر را همراهی نماییم، اما به خاطر مشکلات اقامتی نتوانستیم. ما نه می توانستیم قطار سوار شویم، نه هواپیما و نه اتوبوس. چرا؟ چون مشکل مدارک و اقامت داریم. در این سال ها برای رفع این مشکل تلاش زیادی کردم؛ هر راهی که بوده رفته ام و درخواست های زیادی نوشته ام، اما هیچ کدام کارگشا نبوده اند. البته خون من از خون بقیه مهاجران رنگین تر نیست، ولی از مسؤلان می خواهم به کسانی که در فضای فرهنگ و هنر فعال می باشند نگاه ویژه تری داشته باشند. امروز زبان فارسی در افغانستان با مشکل مواجه می باشد و تلاش می کنند آنرا محدود کنند. در این شرایط کسانی که شاعر، نویسنده یا خطاط رسم الخط فارسی هستند، برای حفظ زبان فارسی در افغانستان تلاش می کنند. در این سال ها به نمایشگاه های زیادی در شهر های مختلف ایران دعوت شده ام، اما به خاطر مشکل اقامت امکان حضور در آنها را نداشته ام. وقتی دوستان دعوت می کنند من بدون آنکه دلیل اصلی را توضیح دهم، می گویم وقت ندارم. اما حقیقت اینست که به خاطر مدرک اقامتی نمی توانم شرکت کنم. هم اکنون من تنها می توانم در حومه تهران رفت و آمد کنم. حتی اگر به کرج بروم، من را دستگیر و دیپورت می کنند. چطور می توانم به قم یا مشهد بروم و در جشنواره های مختلف در ارتباط با خطاطی یا آشپزی شرکت کنم… به عنوان یک خطاط، اگر صد قطعه خط بنویسم و تنها پنج قطعه از آنها ماندگار شود، یک سرمایه گذاری دراز مدت به جا گذاشته ام و علم زبان فارسی را نگاه داشته ام. جای دوری نمی رود مشکل کسانی مثل من با توجه ویژه تری حل شود. آراسته به چندین هنر و محروم از استفاده آنها! به غیر از خطاطی، چندین تخصص دیگر هم دارم. از طراحی تا تولید مبلمان را به صورت حرفه ای انجام می دهم که شامل چند بخش است؛ نجاری، تراش کاری، رنگ کاری، خیاطی و رویه کوبی. نیازی نیست که برای تولید یک محصول سراغ نجار و رنگ کار و خیاط و برش کار و… بروم اما اگر من بخواهم همین شغل را راه بیندازم، نخستین جایی که سراغم می آید اماکن شهرداری است و تمام وسایل و تجهیزات و سرمایه ام را توقیف می کند. اگر به دنبال ابزارم بروم خودم را هم دیپورت می کند! در این شرایط، امکان تأسیس یک کارگاه کوچک نجاری و مبلمان سازی را ندارم و باوجود آنکه می توانم کارآفرینی کنم و به چند نفر دیگر هم حقوق بدهم، از این فرصت محروم مانده ام. به غیر از اینها، در آشپزی هم تخصص دارم و در مسابقات آشپزی و برنامه های تلویزیونی زیادی هم شرکت کرده و برنده شده ام، اما چون مدرک ندارم نمی توانم رستوران تأسیس کنم. اگر برادر من امروز در شرکت اپل کار می کند و در کنارش فعالیتهای دینی و مذهبی هم دارد، دلیلش آن است که توانسته مدرک بگیرد و تخصص پیدا کند و به صورت رسمی در یک شرکت بزرگ استخدام شود. حالا که دغدغه مدرک و شغل و معیشتش حل شده، می تواند در مراسم ها و مناسبت های مذهبی هم شرکت نماید و فعالیت داشته باشد. اما من چنین فرصتی ندارم. با این که باید برعکس باشد؛ یعنی فعالیتهای فرهنگی و دینی من بیشتر از آنها باشد! حتی صداوسیما از زندگی و فعالیت هایم بعنوان یک هنرمند، مستند ۴۰ دقیقه ای ساخته است، اما خودم هنوز برای فعالیت فرهنگی و کارآفرینی مشکل دارم. خیلی ها نمی دانند نداشتن حساب بانکی یعنی چه؟ نداشتن سیمکارت یعنی چه؟ محروم بودن از سفر یعنی چه؟ نمی دانند مطمئن نبودن از آینده فرزند چه حالی دارد؟ یا شاید اینها برای یک آدم بی خیال مشکلی نباشد، ولی من که فعالیت فرهنگی و هنری دارم، بدون هویت و اقامت نمی توانم زندگی کنم. یک رؤیای خوشمزه و خوش رنگ اگر شرایط فراهم گردد دوست دارم در ایران یک رستوران افغانستانی تأسیس کنم و به واسطه غذا با مردم ایران ارتباط برقرار کنم. سفره و غذا، یکی از بهترین بهانه ها برای نزدیکی و پیوند ملت ها است. فرهنگ غذایی ایران و افغانستان با همه اشتراکاتی که دارند برای جذاب هستند و حیف است آنها را شناسایی و معرفی نکنیم. برای رستوران ایده هم دارم؛ این رستوران یک «افغانستان کوچک» خواهد بود و کسی که وارد رستوران شود، جدا از طعم و بو و مزه غذاهای افغانستانی، با فرش، دکور و صنایع دستی افغانستانی هم آشنا می شود. رستوران مثل یک مرکز فرهنگی برای تعاملات فرهنگی بین مردم ایران و افغانستان خواهد بود و کسی که وارد آن شود، شناخت بیشتری از افغانستان و مردم این کشور پیدا می کند. اگر تلویزیونی باشد، تصاویر در ارتباط با مکانهای تفریحی و تاریخی افغانستان را نشان داده است. نتیجه همه اینها همدلی بیشتر است. حتی به فرم لباس این رستوران هم فکر کرده ام. دوست دارم لباسی بدوزم که سوزن دوزی شده باشد و با گل هشت پر تزئین شده باشد. همه این کارها را هم خودم بلد هستم. امیدوارم روزی بتوانم این رؤیا را محقق کنم و برای نزدیکی دو ملت بیشتر گامی بردارم. ما شهروندان بیگانه نیستیم؛ با ما غریبگی نکنید سال ها است که برای حل مشکلم به اداره اتباع تهران رجوع می کنم. جواب شان اینست که «شما وقتی در سال ۷۰ ایران را ترک کردید، مدارکتان باطل شده است. برای دستور مدرک جدید هم باید به اداره کل امور اتباع کشور رجوع کنی». در این سال ها من پاشنه در اداره کل امور اتباع را از جا کنده ام، اما جوابی نگرفته ام. شماره نامه های زیادی از سال ۹۰ به این سمت دارم که نشان دهنده پیگیری های مختلف و مستمر من بوده است. هم اکنون هم تنها کارتی که دارم «برگه سرشماری» است. برگه سرشماری در واقع برگه ای است که اداره اتباع به مهاجران اخیر می دهد؛ یعنی مهاجرینی که در یکی دو سال قبل به ایران آمده اند. تنها خاصیت این برگه اینست که مهاجرین جدید را شناسایی و سرشماری کند. یعنی برای من که متولد ایران هستم و بیشتر از سه دهه در ایران زندگی کرده ام کارتی صادر کرده اند که برای مهاجرین یکی دو سال قبل در نظر گرفته شده است. این یعنی از بسیاری فعالیت ها و حقوق محروم هستیم. با همه این مسائل و مشکلات کماکان دلداده ایران و تهران و مشهدم و دوست دارم ایلیا در ایران زندگی و رشد کند. او خودش را ایرانی می داند و من نگرانم وقتی به دوران ابتدایی برسد، چگونه می خواهد این هویت دوگانه را درک کند؟ امیدم آن است که این مشکل حل شود و بتوانم با تمرکز بیشتر روی خطاطی و آشپزی و کار فرهنگی در ایران کار کنم. ما خویش را ایرانی می دانیم، کاش روزی برسد که شما هم ما را غریبه ندانید. خدا می داند وقتی در سازمان های دولتی و اداره اتباع به ما «اتباع بیگانه» می گویند چقدر برایمان دشوار می باشد. ما از خود شماییم. همین جا متولد شدیم، همین جا زندگی کردیم، اینجا راه رفتن یاد گرفتیم، اینجا حرف زدن را تمرین کردیم، اینجا عاشق شدیم و عاشق اینجا شدیم. دعوت که می شوم می گویم وقت ندارم. اما حقیقت آن است که به خاطر مدرک اقامتی نمی توانم بروم. هم اکنون من تنها می توانم در حومه تهران رفت و آمد کنم. حتی اگر به کرج بروم، من را دستگیر و دیپورت می کنند 1402/04/01 20:02:21 5.0 / 5 535 تگهای خبر: آموزش , ادبیات , تخصص , تولد این مطلب کادودونی را می پسندید؟ (1) (0) تازه ترین مطالب مرتبط آفتابی که بر آمد به غدیر از یادت میراث یوسا برای کودکان رونمایی از فرزندان امروز، والدین به روز خلیج فارس یادآور پیوند ایران با جهان پراکنده در سواحل دریای آزاد است نظرات بینندگان در مورد این مطلب نظر شما در مورد این مطلب نام: ایمیل: نظر: سوال: = ۳ بعلاوه ۳